BASE
I am thankful for being sick once in a while, because it reminds me that I am healthy most of the time

I get wings to fly
من پر پرواز به دست مي آورم
I'm alive
من زنده ام
When you call on me
وقتي تو مرا صدا مي زني
When I hear you breathe
وقتي صداي نفست را مي شنوم
I get wings to fly
پر پرواز به دست مي آورم
I feel that I'm alive
احساس مي كنم كه زنده ام
When you look at me
وقتي تو مرا نگاه مي كني
I can touch the sky
مي توانم آسمان را لمس كنم
I know that I'm alive
مي دانم كه زنده ام
When you bless the day
وقتي به روز بركت مي دهي
I just drift away
فقط بي اراده مي روم
All my worries die
همه ي اشتباهاتم مي ميرند
I'm glad that I'm alive
خرسندم كه زنده ام
You've set my heart on fire
تو توي قلب من آتش مي زني
Filled me with love
منو از عشق پر كردي
Made me a woman on clouds above
از من زني بر روي ابرها ساختي
I couldn't get much higher
من نمي تونم مقامي از اين بالاتر به دست بياورم
My spirit takes flight
روح من پرواز مي خواهد
'Cause I am alive
چون من زنده ام
When you call on me
وقتي تو مرا صدا مي زني
When I hear you breathe
وقتي صداي نفست را مي شنوم
I get wings to fly
پر پرواز به دست مي آورم
I feel that I'm alive
احساس مي كنم كه زنده ام
When you reach for me
وقتي تو به من مي رسي
Raising spirits high
روح من بالا مي رود
God knows that
خدا مي داند كه
That I'll be the one
كه مي خواهم يگانه باشم
Standing by
ايستاده كنار
Through good and
كاملا خوب و
Through trying times
و كاملا كوشا به زمان
And it's only begun
و تنها آغاز كننده
I can't wait for the rest of my life
نمي توانم براي بقيه زندگيم صبر كنم
When you call on me
وقتي تو مرا صدا مي زني
When you reach for me
وقتي صداي نفست را مي شنوم
I get wings to fly
وقتي صداي نفست را مي شنوم
I feel that...
احساس مي كنم كه ...
When you bless the day
وقتي به روز بركت مي دهي
I just drift away
فقط بي اراده مي روم
All my worries die
همه ي اشتباهاتم مي ميرند
I know that I'm alive
مي دانم كه زنده ام
I get wings to fly
پر پرواز به دست مي آورم
God knows that...
 خدا مي داند كه...
I'm Alive
من زنده ام



           
سه شنبه 31 خرداد 1390برچسب:, :: 1:56
عبدالله بهروزی

==============
Whitney Houston
I Will Always Love You  

   If I should stay
I would only be in your way
So I'll go, but I know
I'll think of you ev'ry step of the way
And I will always love you
I will always love you
You
My darling, ooh

Bittersweet memories
That is all I'm taking with me
So goodbye--please don't cry
We both know I'm not what you, you need

And I will always love you
I will always love you

I hope life treats you kind
And I hope you have all you've dreamed of
And I wish you joy and happiness
But, above all this, I wish you love

And I will always love you
I will always love you
I will always love you
I will always love you
I will always love you
I, I will always love you

You
Darling, I love you
Ooh, I'll always
I will always love you
===================
The Bangles
Eternal Flame  

   Close your eyes, give me your hand, darling
Do you feel my heart beating
Do you understand
Do you feel the same
Am I only dreaming
Is this burning an eternal flame

I believe it's meant to be, darling
I watch you when you are sleeping
You belong with me
Do you feel the same
Am I only dreaming
Or is this burning an eternal flame

Say my name, sun shines through the rain
A whole life so lonely
And then you come and ease the pain
I don't want to lose this feeling



           
سه شنبه 31 خرداد 1390برچسب:, :: 1:49
عبدالله بهروزی

مردي چهار پسر داشت. آنها را به ترتيب به سراغ درخت گلابي فرستاد که در فاصله اي دوراز خانه شان روييده بود:

پسر اول در زمستان، دومي در بهار، سومي در تابستان وپسر چهارم در پاييز به کنار درخت رفتند.

سپس پدر همه را فراخواند و از آنهاخواست که بر اساس آنچه ديده بودند درخت را توصيف کنند...

پسر اول گفت:  درخت زشتي بود، خميده و در هم پيچيده...

پسر دوم گفت : نه !  درختي پوشيده از جوانه بود و پراز اميد شکفتن ...

پسر سوم گفت: نه !!! درختي بود سرشار از شکوفه هاي زيبا وعطرآگين  و باشکوه ترين صحنه اي بود که تابه امروز ديده ام ...

پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغي بود پربار از ميوه ها و پر از زندگي و زايش!

مرد لبخندي زد وگفت: همه شما درست گفتيد، اما هر يک از شما فقط يک فصل از زندگي درخت را ديده ايد! شما نمي توانيد درباره يک درخت يا يک انسان براساس يک فصل قضاوت کنيد: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقي که از زندگيشان برمي آيد فقط در انتها نمايان مي شود، وقتي همه فصلها آمده و رفته باشند!

اگر در زمستان تسليم شويد، اميد شکوفايي بهار ، زيبايي تابستان و باروري پاييز را از کف داده ايد!

مبادا بگذاريد درد و رنج يک فصل زيبايي و شادي تمام فصلهاي ديگر را نابود کند!

زندگي را فقط با فصل هاي دشوارش نبينید ؛ در راه هاي سخت پايداري کنید ، لحظه هاي بهتر بالاخره از راه مي رسند ... 



           
جمعه 27 خرداد 1390برچسب:, :: 2:36
عبدالله بهروزی

یک شب هوس پیتزا کرده بودم. بیشتر از آن دلم می خواست تا از چهار دیواری دفتر کارم بیرون بروم و نفسی تازه کنم.

یک فست فود بزرگ آن نزدیکی ها بود. قدم زنان به آنجا رفتیم. دوستانم هم بودند …

پیتزای مخصوص و سیب زمینی سرخ کرده و نوشابه...

شماره ی ما سیصد و پنجاه و سه بود. باید نیم ساعتی منتظر می شدیم. مهمان میز کناری ما یک دختر خانم جوان و شیک پوش بود. آرایش غلیظی داشت و یک دسته گل رز هم روی میز گذاشته بود. به گمانم بیشتر از پیتزا منتظر کسی بود!

در ذهن خودم تصویر پسر جوانی را مجسم می کردم که خیلی دیر به محل قرار می رسد و دخترک همه آن گلهای رز را به فرق سرش می کوبد!!!

غرق در افکار خودم بودم که دختر بچه ی پنج– شش ساله ای صدایم کرد… عمو فال می خری؟!

احساساتی شدم و یک اسکناس هزار تومانی به او دادم. یک پاکت فال هم برداشتم…

دخترک به سمت درب خروج دوید. صورت نازش پر از لبخند بود. از پشت شیشه نگاهش کردم. دوستان کوچولویش منتظر ایستاده بودند. تا رنگ اسکناس را دیدند گل از گلشان شکفت. لبهایشان مثل غنچه های بهاری باز و بسته می شد اما نمی شنیدم که چه می گویند …

راستش را بخواهید یک لحظه احساس کردم که زیباترین کار دنیا را انجام داده ام و خدا در این لحظه از من رضایت کامل دارد! با چهره ای افتخار زده (!) به مهمان میز کناری نگاه کردم. محو افکار خودش بود. احساس می کردم که گلهای روی میز هم از بد قولی یک عاشق خسته شده اند …

شماره ی ما را اعلام کردند … سیصد و پنجاه و سه … به دوستانم  گفتم که خودم برای گرفتن غذاها می روم. با همان حس افتخار به سمت پیشخوان رستوران حرکت کردم. سینی مخصوص را تحویل گرفتم و خرامان به طرف میز برگشتم.

ناگهان چشمانم به میز کناری دوخته شد و بی نظیرترین تصویر جهان را تماشا کردم …

فکر می کنید چه چیزی من را میخکوب کرد و عرق شرمندگی روی پیشانیم نشاند؟!

آن دختر خانم جوان کودکان معصوم فال فروش را دور میز نشانده بود و مشغول انتخاب بهترین پیتزا ها برای آنها بود …. خدای من … شاخه های گل رز در دستان رنج کشیده ی کودکان جا خوش کرده بودند. نزدیک تر رفتم. چقدر چهره ی آسمانی آن بچه ها تماشایی بود …

لب هایشان مثل غنچه های بهاری باز و بسته می شد و من این بار صدایشان را می شنیدم …. خاله پیتزامون کی حاضر می شه...؟!



           
جمعه 27 خرداد 1390برچسب:, :: 1:53
عبدالله بهروزی


بسياري از مردم كتاب" شازده كوچولو  اثر اگزوپري " را مي شناسند. اما شايد همه ندانند كه او خلبان جنگي بود و با نازيها جنگيد وكشته شد .

قبل از شروع جنگ جهاني دوم اگزوپري در اسپانيا با ديكتاتوري فرانكو مي جنگيد . او تجربه هاي حيرت آو خود را در مجموعه ا ي به نام لبخند گرد آوري كرده است...

در يكي از خاطراتش مي نويسد كه او را اسير كردند و به زندان انداختند او كه از روي رفتارهاي خشونت آميز نگهبانها حدس زده بود كه روز بعد اعدامش خواهند كرد ...

مينويسد : مطمئن بودم كه مرا اعدام خواهند كرد به همين دليل بشدت نگران بودم . جيبهايم را گشتم تا شايد سيگاري پيدا كنم كه از زير دست آنها كه حسابي لباسهايم را گشته بودند در رفته باشد يكي پيدا كردم وبا دست هاي لرزان آن را به لبهايم گذاشتم ولي كبريت نداشتم . از ميان نرده ها به زندانبانم نگاه كردم . او حتي نگاهي هم به من نينداخت درست مانند يك مجسمه آنجا ايستاده بود

 فرياد زدم : هي رفيق كبريت داري؟!!

به من نگاه كرد شانه هايش را بالا انداخت وبه طرفم آمد . نزديك تر كه آمد و كبريتش را روشن كرد بي اختيار نگاهش به نگاه من دوخته شد .لبخند زدم ونمي دانم چرا؟

شايد از شدت اضطراب، شايد به خاطر اين كه خيلي به او نزديك بودم و نمي توانستم لبخند نزنم . در هر حال لبخند زدم وانگار نوري فاصله بين دلهاي ما را پر كرد ميدانستم كه او به هيچ وجه چنين چيزي را نميخواهد ....

ولي گرماي لبخند من از ميله ها گذشت وبه او رسيد و روي لبهاي او هم لبخند شكفت . سيگارم را روشن كرد ولي نرفت و همانجا ايستاد مستقيم در چشمهايم نگاه كرد و لبخند زد من حالا با علم به اينكه او نه يك نگهبان زندان كه يك انسان است به او لبخند زدم نگاه او حال و هواي ديگري پيدا كرده بود

پرسيد: بچه داري؟

با دستهاي لرزان كيف پولم را بيرون آوردم وعكس اعضاي خانواده ام را به او نشان دادم وگفتم : آره ايناهاش !

او هم عكس بچه هايش را به من نشان داد ودرباره نقشه ها و آرزوهايي كه براي آنها داشت برايم صحبت كرد. اشك به چشمهايم هجوم آورد . گفتم كه مي ترسم ديگر هرگز خانواده ام را نبينم.. ديگر نبينم كه بچه هايم چطور بزرگ مي شوند . چشم هاي او هم پر از اشك شدند. ناگهان بي آنكه كه حرفي بزند . قفل در سلول مرا باز كرد ومرا بيرون برد. بعد هم مرا بيرون زندان و جاده پشتي آن كه به شهر منتهي مي شد هدايت كرد نزديك شهر كه رسيديم تنهايم گذاشت و برگشت بي آنكه كلمه اي حرف بزند...!

 يك لبخند زندگي مرا نجات داد ... 



           
جمعه 27 خرداد 1390برچسب:, :: 1:33
عبدالله بهروزی

 

Freedom is not worth having if it doesn't include the freedom to make mistakes.
Mahatma Gandhi


People need loving the most who they deserve it the least.

John Harrigan


We live in deeds, not years; in thoughts , not breaths; in feelings, not figures.

Bailey


When love is not madness, it is not love.

P
edro Calderon Da La Barca

We waste time looking for the perfect lover, instead of creating the perfect love.

T
om Robbins

The real winner in life are the people who look at every situation with an expectation that they can make it work or make it better.
Barabara Pletcher

T
alent develops itself in solitude; character, in life's stream.

G
oethe

An expert is someone who knows more and more about less and less until be knows everything about nothing.

A
lbert Einstein


There are only two forces in the world, the sword and the spirit. In the long run, the sword will always be conquered by the spirit.
Napoleon Bonaparte


Wisdom is often nearer when we stoop than when we soar.
William Wordsworth


           
یک شنبه 15 خرداد 1390برچسب:, :: 13:20
عبدالله بهروزی

 

I know you're watching over me
And I'm feeling truly blest
For no matter what I pray for
You always know what's best!

 

         

I have this circle of E-mail friends,

Who mean a lot to me;
Some days I "send" and "send,"
At other times, I let them be.

 

             

I am so blessed to have these friends,

With whom I've grown so close;
So this little poem I dedicate to them,
Because to me they are the "Most"!

 

             

I see each name download,

And view the message they've sent;
I know they've thought of me that day,
And "well wishes" were their intent.

 

                

So to you, my friends, I would like to say,

Thank you for being a part;

Of all my daily contacts,
This comes right from my heart.

 

          

God bless you all is my prayer today,

I'm honored to call you "friend";
I pray God will keep you safe,
Until we write again.





           
یک شنبه 15 خرداد 1390برچسب:, :: 13:18
عبدالله بهروزی

درباره وبلاگ


“Life is like a bar of soap, once you think you’ve got a hold of it, it slips away.”
آخرین مطالب
نويسندگان


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 28
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1



Alternative content